نوشته شده توسط : پسرک غریبه

 

 

بنام خالق هستی

سلام به وبلاگ خودتون خوش اومدین ، امیدوارم همیشه سرحال و شادمان باشید

دوستان نظرات شما شخصیت شما عزیزان رو می رسونه

عزیزان ، هموطنان و همشهریان ، ایمیل خودتون رو در خبر نا مه من که در جای مناسبی از وب سایتم گذاشته شده رو قرار بدین تا بعد هر مطلب جدبد ، به شما پیامی از طریق میل فرستاده بشه تا بدونید مطلب جدید رو گذاشتم ، عزیزان ایمیل های شما برای هیچ کس قابل نمایش نیست به جز خودم ، برای اطلاع رسانی راحت تر خواهش می کنم ایمیل هاتون رو بزارید ، بازم از اعتماد و همدلی شما عزیزان ممنونم ، موفق و سر بلند باشین .

دوستان در نظر سنجی هم شرکت کنین و نظرتون رو درباره چگونگی این بلاگ اعلام کنید .

با تشکر مدیریت بلاگ پسرک تنها

 

 



:: بازدید از این مطلب : 780
|
امتیاز مطلب : 143
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 گفتم: سلام

گفتی: سلام

گفتم: خوبی؟

گفتی: ممنون...

سکوت کردم تا بعد از مدتها صدای نفساتو بشنوم...

بعد از چند ثانیه این سکوت بهم خورد:

گفتی: چته؟

گفتم: د...دل... دلتنگتم...

گفتی: بلند بگو صدات نمیاد!...

گفتم: دوریت خیلی عذابم میده...

گفتی: صدات قطع و وصل میشه... متوجه نمی شم!

گفتم: کاری نداری؟

گفتی: آهان... حالا صدات اومد!!!

نه کاری ندارم... خداحافظ....

(عکست همه ی حرفامو شنید اما خودت....)

خداحافظ ...



:: بازدید از این مطلب : 936
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

گفتم بمان بهر خدا ...گفتی خداحافظ

گفتم ببر با خود مرا ... گفتی خداحافظ

گفتم تو از من در مسیر روشن پیوند

آخر چه دیدی از جفا ... گفتی خداحافظ

گفتم نمیخواهی مرا؟! باشد..نخواه..اما

ایکاش میگفتی چرا...گفتی خداحافظ

گفتم برو ! باشد ! خدایارت... به دیدارت

می آیم .. اما کی؟ کجا؟گفتی خداحافظ

ای وای از دلبستگی ... ای داد از عادت...

معتاد خود کردی مرا گفتی خداحافظ

 



:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط :
 
 
دادگاه عشق :


جلسه محاكمه عشق بود و قاضی عقل ، وعشق محكوم بود به تبعید به دورتریند نقطه مغز یعنی فراموشی .

قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند.

قلب شروع كرد به طرفداری از عشق، آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدنش را داشتی، ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن

صدایش بودی و شما پاها كه همیشه منتظر رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند .

عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بی زارند، ولی متحیرم با وجودی كه عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میكنی ؟

قلب نالید و گفت : من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلبی واقعی باشم ...

 



:: بازدید از این مطلب : 567
|
امتیاز مطلب : 157
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

به نام خدا

داستان برادر

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"   
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".       
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."      
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."       
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"       
"اوه بله، دوست دارم."     
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"      
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."      
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."   
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

 



:: برچسب‌ها: كم كردن ,
:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک غریبه

قسمت دوم

زنگ آخر شد و من بی صبرانه منتظر اقای رضایی بودم

، سلام فرید ، سلام آقای رضایی اومدین؟ بله آقا فرید ؛ بریم؟ بریم آقای رضایی

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ، خب فرید جان بگو ببینم چی شده تو اینقد موضوع رو جدی گرفتی؟

راستش آقای رضایی من حرف شمارو تعیید می کنم و میدونم هیچ کس جز خودش خودش رو نمیتونه واقعی دوست داشته باشه ولی حرف شما توی کلاس درس یه مفهومی داشت که من نگرفتم اون مفهوم رو ، راستش نمیدونم منظور شما از حرفتون چی بود ...!!!

ببین فرید جان شما الان تو سنی هستی که احساساتت برات تصمیم می گیره اون حرف من برای این بود مراقب خودت باشی ، شما امسال رو که تموم کنی سال دیگه بعد کنکور و بعدم  وارد دانشگاه میشی و همه جور آدم داخل دانشگاه پیدا میشه این حرف رو گفتم تا خودت رو دامن گیر کسی نکنی و تنها به فکر آیندت باشی همین .

راستش با خودم رفتم تو فکر به خودم گفتم : آخه منکه عشق رو قبول ندارم پس چرا خودم رو ناراحت کنم و یا بخوام بهش فکر کنم . آقای رضایی راستش من به عشق اهمیتی نمیدم و میدونم جز دروغ چیزی توش نیست پس برای من مشکلی نباید باشه ؟

فرید عشق با یه نگاه تو دل آدم جا باز می کنه مراقب باش تا نگاهت رو کنترل کنی ،

آقای رضایی جوری باهام حرف میزد که انگاری خودش تجربه تلخی از عشق داره

خب دیگه بهتر بود بیشتر اذیتشون نکنم و از ماشین پیاده شم ، آقای رضایی خیلی از کمکتون ممنونم ببخشید که مزاحمتون شدم ، نه پسرم این چه حرفیه ، میخوای پیاده شی؟ خودم میرسونمت ها ، نه آقای رضایی میخوام کمی پیاده روی کنم و با خودم فکر کنم ،

باشه فرید جان برو در پناه خدا

از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک حرکت کردم با خودم فکر می کردم آخه چه عشقی ؟ چه نگاهی ؟ چه دوست داشتنی...؟ وقتی هیچ عشقی وجود نداره چه آدم با یه نگاه عاشق بشه چه با هرچیز دیگه ای ، راستش من مونده بودم چیکار کنم ولی بازم مثل همیشه یه خنده زدم و گفتم عشق .... برو بابا اصلاً وجود نداره .

رفتم تو پارک نشستم و روی صندلی دراز کشیدم گفتم بزار کمی فکر کنم با خودم بعد به خونه بروم ، من همیشه مسیر خانه به مدرسه و مدرسه به خانه رو با تاکسی می رفتم و امروز که پیاده اومده بودم تونستم به پیرمرد کمک کنم و خودمم سر حال تر بودم ، با خودم گفتم بهتره پیاده بیام تا بیشتر اطرافم رو ببینم ، روی صندلی دراز کشیده بودم که یهویی دیدم یه لیوان آب روم چپه شد ...!!!! به نظر شما کی میتونست باشه ؟؟؟؟؟

بله مریم خانم از اینجا بود که وارد زندگی من شد ، چی ؟؟؟؟ چی میگین شماها ؟؟؟ عجب میخواین بیشتر از مریم بگم ، باشه

مریم یه دختری بود هم سن خودم مثل خودم خر خون البته این کلمه رو بچه ها بهم میگن ولی کمی شیطون بود خلاصه امروز روزی بود که من و مریم چشممون افتاد تو چشم هم حالا بیشتر آشنا میشید باهاش

از جام بلند شدم و دیدم به به چهارتا دختر دارن قاه قاه بهم می خندن نتونستم چیزی بگم اخه اونا چهارتا بودن من تنها اگه چیزی می گفتم چهارتا تیکه بارم می شد

بلند شدم و گفتم کی بهم آب ریخت؟ دیدم انگشتا رو به یه نفر هست، بهش گفتم : ببخشید خانم محترم شخصی بهتر از من برای شوخی کردن پیدا نکردی؟ برداشت گفت : ببخشید من خواستم کمی خندیده باشیم همین ، اگه ناراحت شدین بگین تا من عذر خواهی کنم

راستش مریم از این سه تای دیگه قشنگ تر بود ، چشماش کشیده و ناز بود ، لبای قنچه ای داشت ، صورتش استخوانی بود ، قدش متعادل و بدن نه زیاد چاق و نه زیاد لاغری داشت

وقتی تو چشمام نگاه می کرد فهمیدم دختر بدی نیست و این کارو برای خنده انجام داده بهش گفتم : من اسمم فریده میتونم اسم شما رو هم بدونم؟

جا خورد و چشماش چهارتا شد ، گفت : شما تا الان از دست من ناراحت بودین چی شد یه هو اسم پرسیدین؟ دوستش که اونجا واستاده بود برداشت گفت نکنه آقا فرید عاشق دوست ما شدی؟؟ منم گفتم : خیلی ببخشید ها شما میدونی عشق چیه؟ گفت : آره همه میدونن چیه

منم در جواب گفتم : احسن ولی من به عشق اعتقادی ندارم پس بهتره دیگه حرف عشق و این مزخرفات رو نزنین به من

مریم بهم گفت : فردا  همین ساعت اینجا می بینمت من باید برم دیرم میشه  منم بهش گفتم باشه فردا همین ساعت بدون این دوستات ، مریم بعد چندی گفت باشه و رفتن

منم مسیر خانه رو دنبال کردم و با خودم فکر کردم خب چرا درخواست فردا رو قبول کردم ؟ میتونستم بگم نه و خودم رو راحت کنم ، ولی باز با خودم گفتم نه بهتر که گفتم آره میخوام ببینم فردا چی میگه ، به خانه رسیدو در رو باز کردم و وارد خانه شدم .

ادامه داستان در مطالب بعدی

دوستان عزیز نظرات شما بهم کمک می کنه چجوری بهتر بنویسم

پس خواهش می کنم همه چیو رک بگین بهم  ممنون از شما دوستان عزیز

منتظر  قسمت بعدی باشین



:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک غریبه

غزلواره دریغ

خواستم با اشک

بار دل سبک سازم

                       نشد                               

دودمان درد را

از بن براندازم

                     نشد

گونه خیس و

               جان پر آشوب و

                                دلم آسیمه سر                           

خواستم در خلوتم شعری بپردازم

                                              نشد

ساده بودی

 ساده تر از شبنمی بر روی برگ                         

 شب که نه

شب ها نشستم تا سحر در وصف تو

تا که شاید

یک دوبیتی

          یا غزل سازم

                                 نشد

کوهی از اندوه را بر دوش بردن مشکل است

تا شدم در خویشتن

از تلخی ایام درد

هی زدم تا قامتی از نور برافزارم

                                                    نشد

آه ، ای ، خوب

ای یقین رفته ، اما ماندنی

ای همیشه گفتنی

ای همیشه خواندنی

آمدم داغ تورا

با لاله ها قسمت کنم ،

                     لب گشودم تا کلامی را بیاغازم

                                                                     نشد !



:: بازدید از این مطلب : 1980
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

به نام خالق هستي

الو! سلام

-: سلام علیکم! بفرمایید.


ببخشید با خدا کار داشتم، می خواستم با خودشون صحبت کنم.

خودم هستم، باز چی شده بنده من؟


چه حافظه ای ماشا الله. چه زود منو شناختید.

من هیچ کس را فراموش نمیکنم. هیچکس.


ببخشید خدا جونم! کارم یه خورده طول می کشه وقت دارین؟

- بگو! همه حرفات رو می شنوم.


- خدا جونم؟!


-: بگو جانم!


-: یه خواهش دارم.


-: بگو عزیزم.


-: ببین خدا! می دونی! می خوام بدونم وقتی باهات حرف می زنم و درد دل می کنم


صدامو می شنوی یا نه.


اصلاً می خوام هر وقت دعا می کنم، دعامو بشنوی. به حرفم گوش بدی.


می دونی! همین که بدونم یکی حرفم رو می شنوی برام کافیه.


-: من که بارها گفتم ادعونی استجب لکم.


تو هر دفعه منو صدا کنی جوابت رو میدم.


هر موقع منو صدا کنی میام و پای درد دلت می شینم و باهات حرف می زنم. اما وقتی اینقدر این گوش تو هر صدایی و هر سخنی رو شنیده و سنگین شده که صدای منو نمی شنوه، تقصیر من نیست.


-: واقعاً حرفام رو می شنوی؟!


-: واقعاً حرفات رو می شنوم.


-: ببین خدا! تو از همه چیز با خبری. همه چیز رو می دونی، مگه نه؟


-: بله!


-: از حاجتم، از نامه نا نوشتم، از حرف نگفتم، از وضع دنیام، از آخرتم، از ظاهرم، از


چیزی که تو دل دارم، … از همش خبر داری؟


-: آره همش رو می دونم


-: هق هق گریه هام رو می بینی؟


وقتی از بیچارگی و درموندگیم پیشت شکایت می کنم، حرفام رو می شنوی؟


وقتی از همه جا درمونده می شم و طرف تو میام، می فهمی که میام؟
 

صدای در زدنام رو می شنوی؟


-: بله بنده ام. می بینم. می شنوم. می فهمم. مگه نشنیدی ان الله بصیر بالعباد. مگه


نشنیدی ان الله سمیع الدعاء


-: می دونم. اما من…


-: هر جا که بری بازم بنده منی. اما از بس که باور نمی کنی که همشو می بینم و می شنوم اینقدر دل منو می شکونی.


-: الهی بمیرم!


-: بارها شده گفتم نرو. نفهمیدی! رفتی! هی دنبالت اومدم! به ملائک گفتم مبادا چیزی


بنویسینا صبر کنید تا لحظه آخر. بر می گرده ؛ "مهدی" اون عمل رو انجام نمی ده. "مهدی" اون حرف رو نمی زنه. "مهدی" اون …


هر چی ملائک گفتن بار الها ! این بنده سابقه داره. دفعه اولش نیست. اما گفتم: نه شاید


این دفعه عوض شده باشه. صبر کنید. چیزی ننویسید.


و اونا هم با من منتظر نشستن تا ببینن تو عوض شدی.


هی صدات زدم. گفتم: "مهدی" نرو. اما تو رفتی. گفتم: "مهدی" نزن. اما تو زدی. گفتم: "مهدی"


نکن. اما تو کردی. اخر سر منو پیش ملائک سر افکنده کردی. ملائک گفتن: بار الها! بازم "مهدی" عوض نشد.


-: شرمنده ام.


-: هر دفعه همین حرف رو می زنی. هر دفعه هم می بخشمت. هر دفعه هم به روم سیلی می زنی.


-: شرمندتم . با وجود همه محبتی که بهم داری سرم زیره. با اینکه خیلی بدم اما تو خیلی خوبی.


به جون خودم می دونم که اگه یکی از این نعمتهایی رو که بهم دادی بخاطر این همه کفر


و ناشکریایی که می کنم ازم بگیری، کسی نمی تونه اون رو دوباره بهم بده.


به جون خودم می دونم اگر عزتی رو که تو چشم مردم بهم دادی و خوب می دونم که


لایق این عزت نیستم، اگه ثانیه ای از من بگیری تو همون یک ثانیه کسی دیگه حاضر


نیست بهم نگاه کنه. چه برسه به اینکه من رو به عنوان دوست، همراز و حتی فرزند


قبول کنه.


اگه بگیری کی می تونه اون عزت رو به من بر گردونه؟! می دونم که جز خودت هیچ کس.


خدا جونم! از روز برام روشن تره که جز تو پناهی ندارم. هر جا برم، به هر راهی برم،


به هر جا و مقامی برسم. باز اخر راه که رسیدم و دستم رو خالی دیدم تو رو صدا می کنم.


خیلی می ترسم یه روزی پیمونه گناه من سر بره و خشمت بگیره.


خیلی می ترسم که بگی به این بنده هر چی فرصت دادم آدم نشده.


خیلی می ترسم از لحظه ای که بخوای از من رو برگردونی.


خدا جونم! می دونم اینقدر نافرمانی و سرکشی کردم که لیاقت مهر تو رو ندارم.


اما…


اما بخشش صفتیه که فقط در خور شأن و مقام توست.


-: دلمو می شکنی. غم رو دلم میاری. غصه دارم می کنی. بعد می گی غلط کردم؟!


می دونی! هر بار که میای دلم نمیاد دست رد تو سینت بزارم؟!


چشمای اشک بارونت رو که می بینم از خودم خجالت می کشم که در رو بروت باز نکنم.

هر دفعه با روی گشاده در رو باز می کنم و به استقبالت میام به امید اینکه ایندفعه، دفعه دیگه رو درست می شی

اما تو میای نمک می خوری و نمک دون می شکنی

-: می دونم که با مدبر قرار دادن نفسم به خودم ستم کردم. اما خدایا! وای بر من اگر تو من رو نبخشی. خدایا! تو زندگیم این همه به من نیکی کردی من چطور می تونم باور کنم

که لحظه مرگ ، منو تنها بزرای و خوبی خودت رو از من دریغ کنی!!!

 ما انسانها باید از خدا و قیامت بترسیم چون لحظه ای است که دیگه یار و یاوری مثل خدا نداریم . دقت کنید ، فکر کنید ، تمام بدنتون میلرزه وقتی فقط فکر می کنید که خدا باهاتون نیست بعد از مرگ


امیدوارم تو این دنیا بتونید از پس شیطان بر آیید تا جلو خدا رو سفید باشید البته با کمک خودش بچه ها منتظر نظراتون هستم


 



:: بازدید از این مطلب : 739
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : یک شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک غریبه

 

بنام خدای بخشنده مهربان


 

موضوع : پسری که عشق  را قبول  نداشت

پسر : فرید

دختر : مریم

دبیر : آقای رضایی ، دبیر درس تخصصی فرید

من فرید هستم دارم سال اخر برق صنعتی رو در هنرستان میخونم. 

مریم یه دختر 18 ساله هست که در حال حاضر  سال سوم دبیرستان رشته تجربی میخونه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام دوستان من فرید هستم یه پسر 18 ساله مثل تمام پسر های دیگه با این تفاوت که به عشق اهمیتی نمیدم و قبولش ندارم حالا میتونید بیشتر با من آشنا بشید.

روز شنبه ساعت 6 صبح است ،   با صدای زنگ ساعت از رخت خوابم  برخواستم  و به سوی شیر آب رفتم هنگام شستن صورتم بودم که  به یاد مطلب دبیر افتادم که  در کلاس درس  روز پنجشنبه گفت بود . 

دبیر گفته بود کسی نمی تواند  به اندازه خود آدم آدم رو دوست داشته باشد پس به فکر خودتون باشین

 همینجوری که به آینه نگاه می کردم با خودم زمزه کردم : مگه میشه کسی بتونه خودش رو دوست نداشته باشه !!؟؟ خب همه خودشون رو دوست دارن این یه امر طبیعی هست 

 از کنارش ساده گذشتم و گفتم: عشق وجود نداره و لباس هایم رو پوشیدم تا روانه مدرسه شوم .

در بین راه به پیر مردی برخوردم که از من تقاضای کمک می کرد و از من میخواست وسایلش رو تا نزدیکی خانه اش ببردم ؛ با اینکه زیاد به دیگران توجهی نمی کردم ولی بازم کمکش کردم و لوازم پیر مرد رو به درب منزلش  رساندم و سریع به سمت  مدرسه  حرکت کردم ، در بین راه به خودم گفتم : اگه کسی بخواد دیگران رو دوست داشته باشه میتونه ، چون همین کمک کردن من به پیر مرد باید کمی محبت در وجود انسان باشه تا کمک  یه شخص بکنیم پس حتما انسان ها همه مثل هم نیستن ، والا خودمم موندم... !!

 ساعت تقریبا 7:15 دقیقه بود ،  هنوز تو فکر حرف دبیر بودم ، با خودم گفتم چرا دبیر این حرف رو زد !!؟؟ اینکه اصلا ربطی به درس ما نداشت... !؟ 

 با خوم گفتم باید امروز علت اینکه دبیر این حرف رو زده بپرسم ، تو همین گیرو داد فکر کردن بودم  چیکارکنم  که زنگ صبحگاه به صدا در اومد بچه ها با نشاط خیلی زیاد به صف ایستادن و بعد به کلاس رفتن . 

ساعت 8:00 بود و  بی صبرانه منتظر دبیر مربوطه بودم ، دبیر وارد کلاس شد بچه ها از جای برخواستن و سلامی گرم به دبیر دادن دبیر بعد جواب دادن به سلام بچه ها به آنها اجازه نشستن داد .

 هنوز نمیدونستم چگونه سوالم رو به دبیر مربوطه بگم ،  دلم رو میزنم به دریا و میرم پیشش 

سلام آقای رضایی ، سلام فرید جان خوبی ؟ ممنون آقای رضایی ...

 فرید از نگاهت معلومه چیزی میخوای بگی ، چی شده سر صبح اومدی و چی میخوای بگی ؟ گوش میدم فرید جان

آقای رضایی علت اینکه شما روز پنج شنبه آخر وقت گفتین هیچ کس مثل خودش خودش رو دوست نداره چی بود ؟

آقای رضایی بهم  نگاهی کرد و خندید ، گفت فرید جان بزار زنگ آخر خودم میرسونمت خونه و در موردش حرف میزنیم 

 تعجب کردم با خودم گفتم جواب  این سوُال اینقد مهم هست که حاضر میشن منو برسونن خونه و تو مسیر  با  هام حرف بزنن . . . !!!؟؟

چشم آقای رضایی پس تا زنگ آخر صبر می کنم ،

 باشه پسرم حالا برو بشین میخوام درس بدم

ادامه داستان در مطالب بعدی

دوستان عزیز نظرات شما بهم کمک می کنه چجوری بهتر بنویسم

پس خواهش می کنم همه چیو رک بگین بهم  ممنون از شما دوستان عزیز

منتظر  قسمت بعدی باشین


 

 


 

 



:: بازدید از این مطلب : 821
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد